بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در، الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...

ساخت وبلاگ
دیشب انگار داشتم فرار میکردم، گریه میکردم و راه میرفتم و هی با ذهن خودم میجنگیدم!

 

 

با خواسته هام، با آرزوهام، با دوست داشتن هام... 

میخواستم که نخوام....

که جز اونو نخوام!

میخواستم که رها باشم، رها در آغوش دوست

گریه میکردم، نیمی بخاطر حرفها و تاثیرات حرفهای استاد و نیمی بخاطر فاصلم از اون مقصد...

گریه میکردم بخاطر الماسی که در دست داشتم، الماسی که وقتی دست برای خواستن فیروزه دراز کردم در دستم گذاشته شد...

گریه میکردم و به مرگ فکر میکردم، به شعر سعدی

یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر ایم

قرضم وصل تو باشد، چه تو آیی چه من آیم... 

واقعیت اینه که از کشمکش بین بعد این جهانیم و بعد آن جهانیم خسته شدم.... 

از خواستن و نخواستن و خواسنِ نخواستن و باز خواستن خسته شدم...

ازینکه در طلب رهایی باید بجنگم با خودم، من از هنه اینها خستم... 

آغوش که فقط بدن نیست، آغوش میتونه روح و حضور باهش، حرفها و گوش شنوا!

و من به این جنس از آغوش نیاز دارم.... 

میخوام رها باشم و راضی، میخوام نقطه ی تسلیم باشم در دایره ی قسمت

اما راحت نیست... 

من گریم میگیره و اگر این درد و این رنج چیزیه ک تو میخوای من عاشق این درد و رنجم

من کی ام یا چی ام که ازت بخوام سرنوشتم رو طوری که میخوام رقم بزنی؟ من فقط ازت میخوام پرکاهی باشم در جریان باد و نسیم و طوفانی که کنترلش بدست تو و طبیعت تو هست نه یه پر کاه کف انبار سر بسته و در بسته که هیچ حرکتی نداره....

و ازت میخوام که در این جریان و این حرکت، به قلب من رضایت از خودت رو هم بدی.... 

کیبردفن...
ما را در سایت کیبردفن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbidel74a بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 6:58