لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا

ساخت وبلاگ
چقدر پرم از حرف

چقدر احساس تنهایی میکنم

امروز بخش خوبی ازین تنهایی رو با کتاب خوندن پر کردم، بعد از یه مدت که وقتمو با نقاشی میگذرونم برگشتم سمت کتاب

دنیای من اینه

خوندن، نوشتن

نوشتن نوشتن نوشتن.... 

قدم بعدی این روزام باید سمت پیاده روی های یه نفرم باشه، خلوت بکری که همیشه بهش نیاز  دارم

و کمی خشم درونمه، کمی دلخوری که دوست دارم بریزمش دور

و خواب امشب

ازون خوابای فراموش نشدنی برای همه ی عمر بود شاید

بعد از اونبار که خواب دیدم یه پرندم و تو خواب پرواز رو  تجربه کردم، امروز یه دونه ماسه بودن رو تجربه کردم

من یه ماسه بودم و به گفتند برای رسیدن به مقصد و رستگاری باید دل به باد بدیم و رها بشیم و من خودم رو به باد سپردم. 

چه حس فوق العاده ای بود.... 

بیدار که شدم یه جورایی کشیده شدم به سمت تئاتر تشت

نگار گفت کاری براش پیش اومده و قرارمون لحظه ی آخر کنسل شد، همین بود که رفتم اونجا 

توی راه خیابونا یه شکل دیگه بودن برام، به طرز احمقانه ای اشتباه رفتم و ده دقیقه ای ازون چیزی که پیش بینی میکردم دیرتر رسیدم

اما وقتی نشستم، اشکام جاری شدن

من وقتی بیدارشدم خوابمو یادم نبود اما وقتی تئاترو میدیدم یاد خوابم افتادم

گاهی نگران میشم که آخر این راه چیه

باز نمیتونم ناامید باشم، ته دلم روشنه

و یاد این ترکیب معروف خوف و رجا میفتم

وسط تئاتر فکر میکردم من تو زندگیم هیچ انتخاب بزرگی نداشتم

هیچوقت دوراهی سنگینی نداشتم که انتخاب درست بخواد ازم آدم بزرگی بسازه

فکر میکردم هیچ ادعایی نمیتونم بکنم 

بعد یاد 18 اسفند سال 95 افتادم

من یه چله ی زیارت عاشورا نذر کرده بودم برای چیزی که برام خیلی مهم بود، آخرین شب مصادف میشد با تولد شهید چمران

نمیدونم دقیقا چرا و سر چه نشونه یا حسی اما اون شب و اون روزا فکر میکردم باید بین عشق چمران و راهش و چیزی که میخوام یکیو انتخاب کنم

شاید این بزرگترین و مهم ترین تصمیمی بود که باهاش مواجه شدم

نمیتونستم از هیچکدومش بگذرم و آخرسر خودمو گول زدم یه جورایی

انتخاب من این بود که اگه بشه جفتشو با هم داشت جفتش و اگه نمیشه، عشق چمران .. اونشب تو امام زاده رو خوب یادمه، موقع برگشتن یه خانومی باهام هم صحبت شد، شاید نیم ساعتی اون حرف میزد و من بی اختیار و مث ابر بهار گریه میکردم

بهم میگفت این آیه ی قرآنه که خدا چیزایی که دوست دارینو ازتون میگیره(درست یادم نیست برای امتحان یا هر چیزی) و من بیشتر گریه میکردم

اون میگفت نمیدونم چرا این حرفا رو دارم بهت میزنم اما من میدونستم

کی جز من میدونست اونشب چه شبیه و من چرا اونجا تو اون امام زادم ... 

زندگی چیزایی که لازم دارمو سر راهم قرار میده و چیزایی که نباید داشته باشمو خودش ازم میگیره و من فقط گریه میکنم!

احساس میکنم همون دونه ی ناچیز ماسم که خودشو به باد سپرده... 

 

پی نوشت: در بیابان جنون سرگشته ام چون گردباد

همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟ 

کیبردفن...
ما را در سایت کیبردفن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbidel74a بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:13