آرزوهاتو بغل کن...

ساخت وبلاگ
شب ساعت از نه گذشته بود، یهو یادم اومد چند روزی از روز موعود گذشته و حالا بستم باید رسیده باشه خوابگاه، با شوق رفتم گیت دنبالش، فرستاده بودن اتاق پست، رفتم اونجا

بسته ی پستی رو باز کردم، جعبه ی کادوشو باز کردم، توش یه کارت پستال بود و کتاب "من او را دوست داشتم"

آخرین باری که اومده بود تهران با هم قدم میزدیم و حرف میزدیم و چقدر میچسبید حرف زذنمون و قدم زندمون با هم، همون موقع بود که جفتمون گفتیم چقدر دوست داریم این کتاب رو بخونیم، حالا گرفته بود و خودش خونده بود و فرستاده بودش برای من. 

هوا خنک بود، نشسته بودم یه گوشه، جعبشو گذاشته بودم کنار و اینقدر حس خوبی داشتم که انگار همه ی حسای بد اون روزامو شسته بود...

الان داشتم کتابای شهریار مدنی پور رو نگاه میکردم و فکر کردم چقدر دلم یه همچین هدیه ای میخواد...

 

:) 

 

کیبردفن...
ما را در سایت کیبردفن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbidel74a بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:13