دیرینه است که برات ننوشته ام و این سکوت را پایانی باید
و برای پایان آن، بگذار نه به سوال هایت فکر کنم و نه به آنچه باید بگویم مبنی بر غیبتم و این همه ننوشتن ام
اما باید بگویم خنده ام گرفت وقتی خواستم بنویسم " حالا بزرگ شده ام"
یادت هست چندبار این جمله را از من شنیده ای و باز هم مرا کودک دیده ای با همان دردها و رنج های کوچک و بی حاصل؟
خوشبینی احمقانه ای است که رشدی چند میلی متری خود را هم مدیون همین رنج ها باشم، که مثلا دل خوش کنم به همین هر بار آمدن و برایت گفتن که حالا بزرگتر شده ام !
نه، این ها اگر نبود شاید بیشتر از این قد میکشیدم و بزرگ میشدم ، باز جای شکرش باقی است که حالا دیگر خودم را آن کودک معصوم و بی گناه نمیدانم که دستخوش این رنج ها شده، نه
بگذریم آئورلیانو
بگذریم....
کیبردفن...