کیبردفن

ساخت وبلاگ
کیبردفن1.ادبیاتدخترک دوست داشتنی نخواستنی ات حرف ها دارد....باشد که تراورد در ما همه تودل نانشینی این روزهاکپشنی که حذف شد...به رقیه....راستی در میان این همه اگر، تو چقدر بایدیسال نو مبارکپیوست پست قبلیbecuase of a pain in my concience

http://bidel74.blogfa.com پراکنده نویسی های یک پناهنده fa blogfa.com Sun, 04 Jun 2017 04:14:00 +0330 http://bidel74.blogfa.com/post/192 <p align="right"><span>از وقتی بیدار شدم دارم به این فکر میکنم که من اولین نمره تکی که گرفت نمره هفت ادبیاتم بود و دومیش سه و نیم زبان، حالا من دانشجوی ادبیات انگلیسی ام.به ابعاد طنز قضیه فکر میکنم، به اینکه انتقام سختی گرفتم از این دوتا درس. به ابعاد روانیش و اینکه آدم تسلیم شدن نیستم و از همونجایی بلند میشم که زمین خوردم، به ابعاد منطقیش و هزار و یک دلیلی که برای انتخاب این رشته داشتم که باعث شد اصلا فکر نکنم چقدر برام سخته هر کدوم ازین دوتا درس، حالا دیگه ترکیبش که جای خود.<br /><br /></span></p> <p align="right"><span>شب میرم بیرون و با هر قدم یه فکر میاد تو سرم، از اینکه علاقم دوباره به قرمز اومده سر جاش و انگار جز اتفاقات و شرایط جغرافیا هم رو روحیه تاثیر گذاره که رنگ مورد علاقمو عوض کرده و برگردونده به همون رنگی که تابستون دوست داشتم شروع میشه و کم کم میرسم به مرور نامه هایی که دیشب داشتم میخوندم، نامه هایی که به خدا نوشته بودم و به آدم های آینده زندگیم، به اینکه سه چهارسال پیش چه روحیاتی داشتم و چه آرزوهایی و الان،بعضی بلند پروازی های اون موقم چقدر کوچیک شدن برام.<br /><br /></span></p> <p align="right"><span>من این رشته رو انتخاب کردم چون نمیخواستم مهندس بشم و پول درارم و خوشبخت باشم، دلم میخواست یه کاری بکنم، برای خودم، برای جامعم و برای دنیا، دلم میخواست ترجمه کنم، بنویسم، آگاه بشم و آگاه کنم، این رشته رو انتخاب کردم چون راه رسیدن به آرزوهام میدیدمش، راه قدم برداشتن به سمت از بین بردن و از بین رفتن مسائلی که اون موقع، شاید درد بود برام که مسیر زندگیم رو بر اون اساس انتخاب کردم.<br /><br /></span></p> <p align="right"><span>نمیخوام وارد جزئیات آرزوهام و خواسته هام و دلایل انتخابم بشم که سالهاست حداقل ماهی یه بار مرورشون میکنم، مساله اینه که این مرور دیگه الان حالمو بد میکنه وقتی فکر میکنم گاهی نه تنها با اونی که هستی و اونی که میخواستی باشی فاصلست که بین آنچه بودی و آنچه هستی هم فاصله منفی وجود داره!<br /><br /></span></p> <p align="right"><span>اما میخوام اینو بگم که ادبیات بر خلاف آنچه که در لحظه اول وارد ذهن اغلب افراد میشه نه اون اشعار عاشقانه و دلچسبی هست که هر روز بخشی از اوقات فراغت خیلی هامونو پر میکنه و نه اون رمان هایی که اکثر افراد نوجوونیشون رو باهاش گذرودند! ادبیات تکرار دنیاست به کمک لغات و از طریق ذهن های مختلف و به سبک های مختلف، ادبیات تکرار و تکرار و تکرار همه چیزهایی هست که بودنشون خارج از دنیای لغات کافی نبود، چیزهایی که ارزش نوشتن و به قالب کلمات درآمدن رو داشتند و یا این مساله براشون یک الزام بود و در این بین، وقتی پای رنج ها و دردهای مشترک بشر به میان میاد، دیگه بار مسولیت خواننده و نویسنده فراتر میره از پر کردن صفحات با جمله هایی که دلنشین باشند و پرکردن ساعات با خوندنشون.<br /><br /></span></p> <p align="right"><span>به یاد شعر معروف شاملو میفتم،</span><span>"<em> نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی <strong>من درد</strong>  <strong>مشترکم مرا فریاد کن مرا" </strong></em></span><span>و اینجاست که این ادعا برحق قلمداد میکنه که <em>"ادبیات شاید نتواند دردی را درمان کند، اما میتواند کاری کند که همه به آن درد بیاندیشند!"</em></span></p> <p align="right"><span><br /> این دردهای مشترک توسط نویسنده حس میشه و به همه جامعه هشدار داده میشه، به جامعه ای که دردی رو از یاد برده که هر چقدر دیرتر درمان بشه بیشتر شایع میشه، عفونت زخمی که اگه ترمیم نشه کشنده میشه . </span><span>اینجاست که مسولیت نویسنده انتقال به موقع این دردهاست و وظیفه خواننده،فریاد درد در مرحله اول و بعد، شاید پیدا کردن نقش و وظیفه خودش در جهت درمان این درد به نظر میرسه.</span></p> Sun, 04 Jun 2017 04:14:00 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/192 http://bidel74.blogfa.com/post/190 آئورلیانو جان، باهات حرف دارم، خیلی....</p> <p> </p> <p>اما الان نمیتونم، خستم</p> <p>منتظرم باش.....</p> Fri, 02 Jun 2017 05:03:00 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/190 http://bidel74.blogfa.com/post/189 من آرزو کردم که یه نفر ازم بپرسه «حالت چطوره؟»!</p> <p>آرزو کردم چون حالم خوب نبود، نه اینکه بد باشم، اما اون راضیه پر انرژی ای نبودم که حتی وقتی از انرژی نداشتن هم میناله باز از دور و وریاش پر انرژی تر باشه</p> <p>چون اون راضیه ای نبودم که بهش بگن« تو از حال همیشه خوبت معلومه رابطت با عشقت خیلی خوبه!» </p> <p>دلم میخواست کسی ازم بپرسه حالت چطوره چون دوست داشتم کسی متوجهم باشه! </p> <p>کبری آخرش صداش درومد،</p> <p>ازم پرسید « راضیه تو اخیرا اتفاقی برات افتاده؟»!به روزها و هفته ها و ماه های گذشته نگاه کردم</p> <p>پرسیدم اخیرا یعنی کی؟! </p> <p>و پرسیدم چرا اینو میپرسه</p> <p>بهش گفتم همیشه اینطوری نبودم</p> <p>من حتی گاهی خودم هم فکر میکنم چم شده! </p> <p>هستی اون روز بهم گفت راضیه تو همیشه خسته ای ، و این انصاف نبود</p> <p>خیلی ناراحت شدم، خیلی عصبانی شدم و نیم ساعت از کلاس رفتم بیرون تا آروم بشم و بتونم برگردم</p> <p>به کبری گفتم درست میشه اما نمیدونستم چطور ممکنه درست بشه! </p> <p>امروز هم آرزو بهم پیام داد، گفت انگار ناراحتی یا نگران! </p> <p>گفتم آره اما دلیلشو نمیدونم! </p> <p>بهش فکر که میکنم، میدونم چمه</p> <p>میدونم نگران چیم</p> <p>میدونم بی انرژی بودنم دلیلش چیه</p> <p>میدونم حتی چی دوباره بهم جون میتونه بده و انرژی</p> <p>میدونم درست میشم، بهش امید دارم و قلبم آروم میگیره با یادش</p> <p>من مسولیت زندگیمو به اندازه کافی به عهده نگرفتم، به اندازه کافی قوی عمل نکردم، میدونستم دارم اشتباه میکنم و تنها کاری که ازم بر میومد همین اشتباه کردن بود، حالا وقتشه مسولیت پذیر تر باشم، مستقل نه اما بیشتر از قبل به اراده خودم متکی باشم و این چیزیه که پاهامو میلرزونه</p> <p>احساس میکنم ضعیفم </p> <p>چقدر دلم میخواد وجودم، همه قلبم پر بشه از بودن تو و حس ذاعتماد و توکل به تو....</p> <p>کمکم کن ،</p> <p>تو که سمیعی و این صدای آهسته و کور قلبم رو هم میشنوی</p> <p>صدایی که با خلوص و با ایمان هم نباشه باز به گوش تو میرسه</p> <p>و مگه میشه تو ناامید کنی بنده ای رو که هیچ چیز جز همین امید کور ته دلش نداره؟</p> <p>نجاتم بده....</p> <p> </p> Mon, 15 May 2017 01:26:00 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/189 http://bidel74.blogfa.com/post/188 یه روزایی به خودت نگاه میکنی، میبینی دیگه اون آدم قبلی نیستی، احساسات ،قلبت، روحیاتت، عوض شده و با هر کلمه و جمله ای که میخوای بگی، صدایی از درون مانعت میشه که قبلا همیشه موقع دروغ گفتنت میشنیدیش!<br />قول دادی به خودت که به دروغ دوست نداشته باشی ادما رو، پس در مقابل ابراز احساسات عزیزترین دوستانت، عزیزترین دوستانت تا این روزها، سکوت میکنی<br />زیاد سکوت میکنی، چون زیاد شک میکنی! <br />به همه چیز، به همه چیز....<br />روزای خوبی نیستند روزهایی که قلبت خالیه از هر عشقی و احساسی و خالی هستی از هر شوقی و حتی هر دردی و بغضی!<br /><br /><br /></p> Fri, 12 May 2017 15:53:01 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/188 http://bidel74.blogfa.com/post/185 وقتی۶سال پیش رفتم راهیان نور، نه هیچ جایی گریه کردم و نه بغض حتی، نه بعد از برگشتن چادری شدم، فقط یه صدا تو گوشم موند، جمله ای که به ظاهر هیچ مفهومی نداشت اما سالها، مدام تکرار میشد توی گوشم، صدای چمران بود که میگفت«من در آمریکا زندگی خوبی داشتم»، </p> <p>چند ماه پیش من بعد از سالها رفتم دنبال شناختن صاحب اون صدا، روزی که وصیت نامه چمران رو میخوندم، یا با زندگیشو افکارش آشنا میشدم نفسم حبس میشد و لبریز میشدم از شوق...</p> <p> </p> <p>چند تا کتاب از شهید مطهری خوندم، گاهی عالی بود به نظرم و گاهی نه! اما به هر حال خیلی خودشون رو دوسشون داشتم.</p> <p>کتاب انسان کامل مطهری رو که خوندم چمران رو برام تداعی میکرد، یا چمران از روی این کتاب ساخته شده بود و یا این کتاب از روی چمران نوشته شده بود! </p> <p>بعدا فهمیدم مطفی چمران توی کلاس ها و سخنرانی های شهید مطهری حضور داشته و احتمالا تاثیر هم پذیرفته! </p> <p>وقتی هم که فهمیدم مصطفی چمران و علی شریعتی دوست بودند، انگار جفتشونو بیشتر از قبل دوست داشتم! </p> <p> </p> <p>امروز اگه کلاسمو موندم بخاطر این بود که بعدش جلسه خانم دکتر مطهری، دختر شهید مطهری رو برم، دیررسیدم اما همین که رسیدم تازه شروع کردند به صحبت در مورد پدرشون! </p> <p>وقتی از شهید مطهری صحبت میکردند، مطمئن شدم که به دروغ دوستشون نداشتم! و البته که کار راحتی نیست عیار صداقت دوست داشتن رو تعیین کردند! </p> <p>بعد از جلسه مستقیم رفتم کتابخونه چون فکر کردم فهمیدم که اون کتابی که چند روزه دلم مدام بهونشو میگیره و نمیدونم چیه، کتاب نظام حقوق زن در اسلام نوشته شهید مطهری هست. توی کتابخونه اما قبل از پیدا کردن این کتاب، کتاب فاطمه فاطمه است شریعتی و کتاب انسان و خدا، که سخنرانی های چمران هست رو دیدم و برداشتم و با این سه تا کتاب توی کولم،حالا احساس آرامش و خوبیِ حالِ جان رو داشتم....</p> <p> </p> <p>»»اعترافی که میخوام بکنم اینه که من هیچوقت برای دوست داشتنام هیچ کاری نکردم و ازین بابت شرمندم! نمیدونم چیکار باید کرد اما میدونم دوست داشتن هیچ وقت کافی نیست!</p> <p> </p> <p>+ امروز از بهترین روزهای زندگیم بود، ازون روزایی که بعد از چند روز دلتنگی، خدا بهت یه روز خوب میده تا باورت بشه بیخودی دل نبستی به بودنش! </p> <p> </p> <p> </p> <p> </p> <p> </p> <p> </p> Tue, 02 May 2017 12:47:39 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/185 http://bidel74.blogfa.com/post/184 یادمه یه روز با اطمینان بهم گفت راضیه خدا خیلی دوستت داره!</p> <p>من اما پر از شک بودم.....</p> <p>این روزا مدام اون لحظه میاد توی ذهنم</p> <p>خدا خیلی دوسم داشت....</p> <p>تو چقدر مطمئن بودی و کاش میشد به من بگی چقدر فاصلست از اینجا که من هستم تا اون اطمینان؟! </p> <p>کاش میشد بهم بگی که خدا هنوزم دوستم داره...... :(</p> <p>که بدی هام دلسردش نکرده</p> <p>که دلسردی که برای خدا معنی نداره اصلا</p> Thu, 27 Apr 2017 03:03:02 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/184 http://bidel74.blogfa.com/post/182 این درسته که هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا وقتی که قوی بودن تنها گزینه باشه اما هیچوقتم نمیفهمی چقدر ضعیفی تا وقتی که ببینی چجوری سر هیچی قلبت به درد میاد و همه جای زندگی برات تداعی کننده درد میشه!</p> <p>وقتی میخوابی، میخوابی تا از رنجت کم بشه و وقتی بیدار میشی میبینی قلبت درد میکنه هنوز</p> <p>حتی همراه حال خوبت هم خاطره اون رنج و درد هست و میگی وای، چه خوب که دیگه اون حس لعنتی رو ندارم و اون حس لعنتی، تا اسمشو ببری مثه دیو چراغ جادو خودشو میرسونه</p> <p>و هی از خودت میپرسی چمه؟ چمه؟ چته؟ چته آخه ؟!</p> <p>هیچی!</p> <p>هیچی و این حال؟ چقدر ضعف ..........</p> <p>تنها لحظات خوب بودنت وقتی میشه که وصل میشی به منبع، به سر چشمه ، جاری میشه ، چشماتو میبندی، با قلبت ،با همه ی قلب دردمندت میگی :یا رحیم، ارحم عبدک الضعیف</p> <p>بعد قطرات اشک از چشمات جاری میشه</p> <p>و این همون معجزه ایه که یکبار برای ابراهیم و بار ها و بار ها برای همه ی بنده هاش رخ داد</p> <p>آتش قلبت تبدیل به گلستان میشه</p> <p>آروم میشی و با دیدن خودت به یاد این جمله امام علی میفتی که</p> <p>"رحم کن بر بنده ای که سرمایه اش امید و سلاحش اشک است.........."</p> Wed, 05 Apr 2017 10:18:50 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/182 http://bidel74.blogfa.com/post/181 <p dir="rtl" align="RIGHT">آئورلیانوی خوبم، سلام</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">باید عذرخواهی کنم از این همه مدت چیزی ننوشتن و بی جواب گذاشتن نامه های تبریک و احوال پرسی ات ومهم تر از همه، آخرین نامه که اظهار نگرانی بود از این بی خبری.........</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">چند باری شروع به نوشتن کردم، بار ها توی ذهنم  برایت نوشتم، اما نشد.....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">آئورلیانو.......</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">بیا فراموش کنیم این نبودن را و هر چیزی که مربوط به آن میشود را</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">حالا دست به نوشتن برداشته ام تا برایت از همین امروز بننویسم، و نه از هیچ روز و ساعت دیگری</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">همین امروز!!</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">صبح درد دندان کلافه ام کرده بود، بلند شدم دنبال قرص گشتم، اما پیدا نکردم، آماده شدم که بروم داروخانه که یادم آمد امروز روز تعطیل است، به هر حال باید میرفتم داروخانه شبانه روزی، دردش آزار دهنده تر از طی کردن مسافت تا داروخانه بود.....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">یادم آمد که یکی دو روز دیگر باید برگردم و کفش هایم زوال دررنفته تر از آنند که بشوند یک بار حتی پوشیدشان، حجت که بیدار شد از توی کیفش یک مسکن داد و بعد از خوردنش رفتم!</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">روز تعطیل انتظار باز بودن مغازه کفش فروشی نداشتم اما حالا که حاضر بودم، میشد تا سر کوچه بروم و به یکی دوتا مغازه سر بزنم....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">یکی دو قدم برنداشته بودم که صدایی گفت : (برو شفیعی!{اسم کفش فروشی ای که خیلی هم نزدیک نیست })</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">با منطق دودوتا چهارتایی روز تعطیل باز بودن هر کفش فروشی ای احتمال خیلی کمی داشت و آن مسافت را طی کردن با کفش هایی که اصلا هم راحت نبودند نا معقول تر بود از سر زدن به چند تا مغازه سر کوچه که خیلی هم نزدیک بودند و با فرض تعطیلیشان هم چیزی از دست نمیدادم</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">اما خب، برگشتم، هندزفریام را برداشتم و  با کفش هایی که راحت نبودند، پا در راهی که کم نبود، رفتم به سمت شفیعی</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">از هر ده دوازده تا مغازه یکی باز بود و وقتی رسیدم نزدیک مغازه، با خودم فکر میکردم اگر بسته بود چه؟ جواب منطقم این بود که ( با خیال راحت دیگه به حرفش گوش نمیدی، خیالت راحت میشه که همیشه هم راست نمیگه، دیگه بهش اعتماد نمیکنی) دلم میخواست باز باشد و دلم میخواست بسته باشد</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">دوست داشتم باز باشد و باز شوق اثبات صدق ندای درونم را تجربه کنم و دوست داشتم بسته باشد تا از اعتبارش کم کنم، تا مثال نقض باشد این دفعه</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">آئورلیانو روزی که مرضیه مطمئن شد بچشان  دختر است گفت : " مثل همیشه درست بود حست" و من گریه کردم</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">گریه کردم چون قلبم به درد آمد.....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">آئورلیانو، بیشتر از این نمیتوانم توضیح بدهم که چرا این چیزها قلبم را به درد می آورد....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">توی کفش فروشی هم همان کفشی که انتظارش را داشتم با یک قیمت فوق العاده پیدا کردم و همانجا هم پوشیدم و برگشتم....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">حالا دیگر کفش های راحتی داشتم و راه هم نزدیک تر بود انگار با آن کفش ها</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">من فکر میکنم ندای درون آدم دروغ نمیگوید، بخواهیم یا نه، باید به حرفش گوش کنیم</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">کفشمان پایمان را بزند و راه دور باشد، باز هم باید به حرفش گوش کنیم....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT">وقتی با صدایش آشنا شدیم زندگی جذاب و جذاب تر میشود.....</p> <p dir="rtl" align="RIGHT"> </p> <p dir="rtl" align="RIGHT">+آئورلیانو، منطق نو و سازنده سال 96 ام این است:</p> <p dir="rtl" align="RIGHT"><em>اگه سخت نیست انجامش بده، اگه سخته همه تلاشتو بکن تا قوی تر بشی و انجامش بدی</em></p> <p dir="rtl" align="RIGHT">آئورلیانو برایت سال فوق العاده و هیجان انگیزی را آرزو میکنم ، برایم سال سازنده و شکوهمندی را آرزو کن...</p> Sat, 01 Apr 2017 15:44:00 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/181 http://bidel74.blogfa.com/post/178 محمد بهم گفت :امروز ندیدمت</p> <p>خیلی صادقانه بهش گفتم : میخواستم بیام اما ذهنم درگیر شد، نشستم فکر کردم</p> <p>گفت کار خوبی کردی، کار مهمتر رو انجام دادی</p> <p>بعدم تشویقم کرد که ادامه بدم و توجهم رو به امید به خدا و همت خودم جلب کرد :)) :))</p> <p>آئورلیانو محمد عالیه، عااالی :)</p> Sun, 05 Mar 2017 22:40:19 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/178 http://bidel74.blogfa.com/post/177 آئورلیانو محمد امروز دانشگاه ما بود، اما من نرفتم اون مراسم رو!</p> <p>و الان عذاب وجدان دارم!</p> <p>مهلا بهم گفت :</p> <p>"<em> امروز محمد تا منو دید پرسید که تو کجایی؟؟</em></p> <p><em>لااقل یه دقیقه هم که شده باید میومدی، بد شد "</em></p> <p>میپرسی چرا نرفتم؟! چون ذهنم درگیر بود! چون فکر میکردم باید بنویسم! فکر میکردم باید یه مداد بردارم و هر چی توی ذهنم هست رو بریزم روی کاغذ!</p> <p>چون از خواب که بیدار شدم، از همون وقتی که داشتم میرفتم صبحونه بخورم ذهنم درگیر روابط آدمای قابل تحسین و اسطوره ایه ذهنم بود، اینکه چطور همشون به هم ربط دارن و چطور میتونم با پیدا کردن ربطشون به خودم مسیرمو پیدا کنم مثلا!</p> <p>آئورلیانو، زندگیم سیر ماجراجویانه عجیبی پیدا کرده</p> <p>برای هزارمین بار مطمئن شدم که من باید زبان و ادبیات انگلیسی بخونم و هر دفعه هم به یه دلیل مختلف به این نتیجه میرسم و این یعنی من برای اینکه این رشته رو بخونم هزار تا دلیل دارم!</p> <p>آئورلیانو، میتونم دیگه ازینکه اون مراسم رو نرفتم عذاب وجدان نداشته باشم، چون حس میکنم سوال بزرگی توی ذهنم ایجاد شد و حل شد!</p> <p>و من نمیفهمم چرا نگرانم که مرد گنده ای که از همه وابستگی ها و بند و بار های این دنیا رها شده باید ناراحت و یا دلخور بشه که کسی نرفته باشه به استقبالش مثلا!</p> <p>وجدانم داره زیاد اذیتم میکنه جدیدا و من نمیدونم این خوبه یا بد!</p> <p>امیدوارم کمکم بکنه تا آدم بهتری بشم به هر حال!</p> Sun, 05 Mar 2017 20:09:20 +0330 bidel74 http://bidel74.blogfa.com/post/177

کیبردفن...
ما را در سایت کیبردفن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbidel74a بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 7:04